رادمهررادمهر، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

رادمهر

روزهای مهد کودکی

پسرک سه ساله شیرین من روزهای مهد کودکی تو پشت سر هم دارن می گذرن و من هر روز متوجه تغییرات تو می شم...  این که روز سوم دست من رو محکم توی کلاس تو دست کوچولوت فشار دادی و نمی خواستی ولش کنی اما خانم مربی فهمید با روش های خودش تو رو با خودش برد این که هر روز می پرسی مامان تو بیرون منو از پنجره نگاه می کنی؟ و منم می گم آره گوشه دلم ... من هستم تا کلاست تموم شه و هر روز قبل از تموم شدن کلاست تا پشت در کلاس پرواز می کنم تا اولین مامانی باشم که پسرکش رو محکم بغل می کنه این که شب ها دیگه انقدر خسته ای که تا قبل از ساعت 10 خوابت می بره اما حتما روی پای من  این که وقتی منو می بینی می بوسی و می بوسی منم همینطور انقدر که ...
21 ارديبهشت 1393

تو خودت نمره بیستی...

پسر اردیبهشتی شادم ، دیروز نمره ات بیست شد.  یه بیست خوشگل برای پسر اردیبهشتی که با هم سن و سالاش عشق می کنه ... راحت با مامان و باباش خداحفظی می کنه و پر می گیره... از روزش لذت می بره و آخر وقت خسته و کوفته تو اداره مامانش رو مبلا غش می کنه و دو ساعت می خوابه دیروز عالی بودی، ممنون که با اخلاق خوبت به من کمک کردی، ممنون که گریه نکردی تا من بتونم خودمو کنترل کنم، ممنون که انقدر مردونه رفتار کردی گوشه دلم امروز با مربی ات حرف زدم، گفت که رادمهر عالی بود، همکاری کرد، گریه نکرد و کلی حرفای درگوشی دیگه منم از تو براش گفتم... خیلی گفتم... کلی حرفای مادرانه  امروز بهترم ... خیلی بهترم بغضم کمتر شده... دل نگرانی ...
16 ارديبهشت 1393

به نام آغاز

به نام آغاز... به نام اولین... به نام پرواز به نام اویی که مادر را با قلبی پر از عشق آفرید تا به هنگام پرواز دادن فرزندش اشک بریزد... اویی که می داند باید به طفلش پرواز بیاموزد اما ... به نام عشق، به نام مادر ،به نام جگر گوشه ای به نام فرزند... ... و به نام تمام خوبی ها و شادی های روزگار اولین روز مهد کودک بر تو مبارک پرواز کودکانه ات به اوج مبارک قدم های مردانه ات به سوی افتخار، استوار خنده هایت پایدار... شادی هایت جاودان دیشب نخوابیدم... نخوابیدیم... تو را خواب کردیم اما خودمان... تا صبح غلتیدم... خدایا فردا چه کنم با دل بی قرارم و نگاه های پر از کنجکاوی رادمهر صبح اما مادرانه نه مردانه بلندت ک...
15 ارديبهشت 1393

رادمهر: 3 ساله

چه لطيف است حس آغازي دوباره، و چه زيباست رسيدن دوباره به روز زيباي آغاز تنفس... و چه اندازه عجيب است ، روز ابتداي بودن! و چه اندازه شيرين است امروز... روز ميلاد... روز تو! روزي که تو آغاز شدي! بهار، روی هر شاخه کنار هر برگ شمع روشن کرده است تا دل مادرانه من برای تولد تو شادتر از همیشه باشد گوشه دل مادر، عزیزترین مخلوق خدا برای من وقتی شمع سه سالگی تولدت رو در شب آرزوها فوت کردی در گوشی با خدا از تو گفتم... خدا کنار ما بود... از رگ گردن نزدیکتر نوباوه من، کودک خردسال شیرین سخن من، پاکترین عشق بهاری، شکوفه همیشه بهارم تولدت مبارک سه سال پیش وقتی توی اتاق عمل خانم دکتر صورت تو رو چسبوند ...
13 ارديبهشت 1393

رادمهر بپر بریم

این تکه کلامه باباست... بپیر بریم ... بالای بالای مبل بودی، داشتیم می رفتیم به قول تو ددر دودور هر چی گفتم بیا لباست رو عوض کنم بازیگوشی می کردی و نمی اومدی ... بابا داشت آماده می شد گفت رادمهر بپر بریم بعد هر دومون مشغول آماده شدن بودیم که یهو گگگرووومپپپ از بالای بالای مبل پریدی پایین یعنی من از گوشام دود داشت می زد بیرون تا من و بابا با هم برگشتیم طرفت گفتی خودت گفتی بپر خب منم پریدم.... شلییییککککک خنده رفت هوااااا.... جان شیرینم عزیز دلم...بعدشم با تعجب گفتی به کارای من می خندین؟ آخخخخ که عاشقتم گوشه دلم احمد آقا ساعت 9 میاد آشغال رو می بره. بهت گفتم من و بابا به هر کی سلام کردیم شما هم باید سلام کنی... و تو هم همیشه می پرسی دوستت...
9 ارديبهشت 1393

تولد علی

اردیبهشت برای ما واقعا بهشته؛ تولد رادمهر و کلیییی دختر و پسر دوست داشتنی دیگه است که همگی دوستای رادمهرن و تولد خاله بهاره مهربون امسال رادمهر تجربه اولین تولد یکی از دوستای گل اردیبهشتی اش رو پشت سر گذاشت... تولد علی با تم زنبوری... خودش و تبسم چهار ماهه شدن بودن دو تا زنبور خوشمزه... خونه شده بود کندوی عسل... پر از تزیینات زنبوری و فرشته های کوچولوی شاد...  این بار دیگه عادت کرده بود پسر من به مهمونی کودکانه...تجربه خونه هدی و مبین جواب داد... تا رسیدیم رفت سراغ بازی با بچه ها... بعدشم به افتخار دوستش کلی رقص کودکانه کرد... سر عروسک کیتی کلی گریه کرد و ...اما موقع کیک و کادو همه چی یادش رفت تقریبا جای انگشت کوچولوی همه ش...
6 ارديبهشت 1393

مهمونی مبین...

28 فروردین رادمهر مهمون خونه هدی و مبین بود... اینو مامان مبین برامون نوشته بود... خونه هدی و مبین آرامش هدی تو خونه موج می زد... مبین آروم نشسته بود گوشه اتاقش و بازی بچه ها با اسباب بازی هاشو تماشا می کرد... برای هیچکدوم از اسباب بازی ها گریه نکرد حتی موتور و چرخ محبوبش که حالا محبوب همه بچه ها شده بود... گوزن کوچولوش هم زیر پای رادمهر بود که محکم بهش چسبیده بود... مبین این همه آرامش هدیه مامان هدی است مگه نه؟ رادمهر بعد از مدتها دوستای اردیبهشتی اش رو دید... حالا دیگه همگی 3 ساله شدن تقریبا... با هم حرف می زدن، می خندیدن، دعوا می کردن، می دویدن... ارتباط ها کم کم داره شکل می گیره پسرها برای سوار شدن به موتور و چرخ مبین ا...
6 ارديبهشت 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رادمهر می باشد